جای تعجب ندارد که بیشتر متفکرانی که به عنوان دانشمندان بزرگ از آنها یاد می شود دیدگاههایی ژرف و جالب در باب اهداف علم و روشهای کسب دانش علمی دارند. انسان فقط می تواند متحیر بماند که چرا فی المثل دیدگاههای معرفت شناسانه گالیله و نیوتن در کنار دیدگاههای بیکن و لاک در زمینه تاریخ فلسفه مدرن تدریس نمی شوند. یقیناً دو نفر اول به اندازه دوتن دیگر در باب اهداف و روشهای علم و کیفیت دانش علمی کسب شده و معتبر واجد دیدگاههایی ژرف هستند.
در قرن نوزدهعم ماکسول، هرتز و هلمهولز همه دیدگاههایی جالب در باب تبیین و مبنای علم ارائه کردند. در این اثنا پوانکاره که بدون شک از معروفترین ریاضیدانان و فیزیکدانان زمانش بود همچنانکه یکی از بزرگترین فیلسوفان علم بود دیدگاههایی مهم و تأثیرگذار را در باب سرشت نظریه ها و فرضیه ها، تبیین و نقش نظریه احتمال هم در علم و هم در عقلانیت علمی ارائه کرد.
در دوره بین دهه 20 تا 50 قرن بیستم به نظر فیلسوفان به مضامین بیشتر صوری که به صورت اختصاصی به بحثهای خود فرایند علمی مربوط است توجه دارند. هرچند این جریان بیش از اندازه فربه شده اما کارنپ، همپل، پوپر و به صورت خاص رایشنباخ آگاهی تخصصی ای از طیفی از مضامین علم معاصرارائه کردند. شکی نیست که توجه کلی به فلسفه علم به جزییات علمی بر می گردد و بخصوص بحث تحول و توسعه تاریخی علم بحث مهمی است که به وسیله فیلسوفان فراپوزیتیویسم نظیر هانسون، فایرابند ، کوهن، لاکاتوش و دیگران بسط یافتند.
فلسفه معاصر علم این سنت بزرگ را توسعه داده است و به تعدادی از موضوعات فلسفی معیار در باب دانش ، سرشت واقعیت ، تعین گرایی و عدم تعین گرایی و نظایر آن اشاره می کند. اما با توجه زیاد به علم هم به عنوان نوعی دانش و معرفت و هم به عنوان منبع اطلاعات در باب جهان این نکات هویدا می شوند. این بدان معنا است که به صورت اجتناب ناپذیر تداخلی نزدیک میان حوزه های دیگر فلسفه برقرار است – بویژه میان معرفت شناسی ( نظریه معرفت عامی در مرکز توجهات فلسفه علم است) و مابعدالطبیعه ( که فیلسوف علم اکثراً آن را به عنوان آموزه ای پیشینی قلمداد می کند اما هنگامی که به کم و کیف نظریه های علمی می رسند و فعالیتهایی که به ما در باب ساختار جهان می گویند بدان نزدیک می شوند).
در واقع یک روش برای تقسیم سودمند فلسفه علم آن است که آن را به معرفت شناسی علمی و آنچه به اصطلاح مابعدالطبیعه علمی می نامیم تقسیم کنیم و این دو را دو شاخه مهم فلسفه علم قلمداد نماییم. (این دو در واقع آنچه را فلسفه کلی علم نامیده می شود شکل می دهند). شاخه سوم هم شامل پژوهشهای ریز و تخصصی در زمینه مضامین بنیادین حوزه های علمی یا نظریه های علمی خاص است. اخیراً هم توجهی ویژه به مضامین تفسیری نظریه کوانتوم و نظریه داروینی در باب تحولات شده است.)
جای تعجب نیست که مقالات مهمی در این زیرشاخه سوم به وسیله خود دانشمندان نگاشته شده باشند و این دانشمندان مبنای کار خود را به چالش کشیده اند. پاره ای از این افراد عبارتند از: بور، داروین، اینشتین، هایزنبرگ و پلانک) هرچند که خود فیلسوفان هم به این موضوع عطف توجه نشان داده اند.
نظر شما